سلام
امروز هفتمین سالگرد ازدواج مون بود.
چقدر روز بدی بود.
از صبح کلافه ام. هر کار می کنم پروژه م پیش نمی رود. دلهره دارم.
نمی توانم تمرکز کنم. هرطور پیش می روم به گره می خورد. چقققققدر دلم آرامش می خواد. آرامش مطلق...
تلاش کردم سرحال باشم... نشد
نمی دانم چرا یارم با ساده ترین حرف ها می رنجد...
بارها بارها شده از او خواسته ام نوازشم کند اما با مسخره بازی انجام نداده. امروز گفتم خسته ام... زود رنجید خیلی زود...
سعی می کنم روی برنامه باشم. اشکالم این است زیادی به او تکیه می کنم. باید خودم کارهایم را انجام دهم تا این طور نشود...
آخخخخخیشششششششششششش
چقدر خوبه
می نویسم و راحت اشک می ریزم... بی خحالت از سرازیزش شان
و آسوده از آرامشی که به من می دهند.
مس عزیزم چقدر زود با تو ارتباط گرفتم
فکرش را هم نمی کردم!
دلم می خواهد بیشتر بگویم و بیشتر خالی شوم...
در اوج استرس کارم از او کمک می خواهم بعد از پوزخندی به ناتوانی م اظهار می کند که حوصله ندارد! سرم داد می زند بیا انجام بده و صدای من با همون تن برایش داد زدن است!
اه!
کاش او هم زن بود. کش لااقل بیشتر زنان دیگر را می دید. ادعایی ندارم... هرچه دارم از کمک های اوست... اما دلم می رنجد که انتهای نگاهش به من وجود ضغف در من است...
نزدیک پریدی م است. کلافه م. خیلی کلافه. روزها به سرعت پیش می رود و من گیجم میان انبووووووووووووووهی از کارها...
عجب سالگرد مزخرفی بود...
شاید با یک عاشقانه حالم بهتر می شد... رستوران عالی بود اما بی معاشقه و سکوت... کم داشت خیلی کم.
چقدر خوبه اینجا...